اشعار محمدسعید میرزایی

  • متولد:

تو ملّت شهادتی و ما چه قدر کم / محمدسعید میرزایی

تو ملّت شهادتی و ما چه قدر کم، لبخند بی‌شمار تو از کربلا رسید
انگشتر تو عطر «اباالفضل» می‌دهد، این گریه‌ها کنار تو از کربلا رسید

مشهد، سلام، آینه، گل، روضه، گندم، اشک، دست علی ست بر سرتان آی مردم، اشک
یک نیمه نذر غربت خورشید هشتم، اشک، یک نیمه از بهار تو از کربلا رسید

تهران – نجف مسیر تو صد در صد از دمشق، باران- مدینه مبدأت از مقصد از دمشق!
پرواز «محسن حججی» آمد از دمشق، آئینه‌ی مزار تو از کربلا رسید

رهبر! درود! معجزه! فتح المبین شدی، لبخند ذوالفقار «هزار آفرین» شدی
یک شیشه عطر گریه‌ی امّ‌البنین شدی، دستور انتشار تو از کربلا رسید

دست تو قطع، نامه‌ی باران قتلگاه،امضای قطعنامه‌ی باران قتلگاه
خاکستر ادامه‌ی باران قتلگاه، با دست بی‌سوار تو از کربلا رسید

آری شهادت تو بزرگ است از جنوب، دریاست، از شمال گل سرخ بی غروب
از اشکِ مغربِ ملکوت، آسمان چه خوب، در ساعت قرار تو از کربلا رسید

شمع فدای رهبرِ پروانه در غروب،اشک، استخاره، خون، چه غریبانه در غروب
یک دانه در سپیده و یک دانه در غروب،تسبیح روزه‌دار تو از کربلا رسید

سردار، قبله، دست تو بر سینه، کربلا،باران سرود ملّی آئینه کربلا
عکس امام، زائر دیرینه، کربلا، گُل، قبل از انفجار تو از کربلا رسید

مولا! علی! علی! عَلَم! ‌الله! فاطمه،لبیک مهدی آمدم! الله! فاطمه
شعر حرم، قدم قدم الله، فاطمه، یک اربعین شعار تو از کربلا رسید

جانباز شصت درصد خونت سفید شد، خاکستر تو ریخت به دریا، شهید شد
دست تو برگ اول یک سررسید شد، تابوت آبشار تو از کربلا رسید

می‌سوخت با صدای گزارشگر تو، ماه،با لهجه‌ی عراقی همسنگر تو ماه
دست امام آینه‌ات، بر سر تو ماه،خون خبرنگار تو از کربلا رسید

یا سر به قبله یا حرم، الله، یاحسین، یک فاطمیّه تا حرم، الله، یاحسین
سمت بقیع با حرم، الله، یاحسین،پروانه، گل، قطار تو از کربلا رسید

155 2 3.5

جهان دری ست که درهای دیگری دارد / محمدسعید میرزایی

در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد
دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست
دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست
که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی
که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند
پل است و درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس
و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا
همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه
شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است
شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیشخدمتت باشد
اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است: تو خودت باشی
در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم
جهان دری ست که درهای دیگری دارد
1683 0 3.5

تو مسئول گل خود هستی، این را یک مسافر گفت / محمدسعید میرزایی

من آن روحم که دورافتاده از دنیای خود بودم
هزاران کهکشان آن سوتر از رؤیای خود بودم

و مثل سطر جاافتاده از شعری که غمگین بود
درون ذهن خود در جستجوی جای خود بودم

ورق می خوردم از تقویم برمی گشتم اما باز
خودم دیروز خود بودم خودم فردای خود بودم

به دنبال تو بودم خواب می دیدم جوان هستم
ولی ده سال در آیینه ناپیدای خود بودم

خودم را کشته بودم روی سطر آخر شعرم
ولی برگشته بودم فکر ردّ پای خود بودم

و یک شب خواب دیدم: رو به روی جوخه ی اعدام
به جرم قتل دسته جمعی گل های خود بودم

تو مسئول گل خود هستی، این را یک مسافر گفت
و من دلواپس سیاره ی تنهای خود بودم

و من سلطان یک سیاره ی تبعیدی ام آری
خودم مسئول رؤیای گل زیبای خود بودم
1287 2 3.5

چهار سرباز آوازهایشان زیباست/  هنوز هم زیباست / محمدسعید میرزایی

چهار سرباز آوازهایشان زیباست/ چقدر زیبا- نیست؟
درون کوچه ی آوازهایشان آیا/ درخت پیدا نیست؟

یکی نشسته و در روزنامه می خواند/ حروف سربی را
یکی در آینه می بیند و نمی داند/ که صبح فردا نیست

یکی به نامه ی خود بوسه می زند/ شاید که زود برگردد
یکی به برج نگهبانی ایستاده ولی/ خودش در آنجا نیست

درون آینه خطی دوید خون پاشید/ و تن به خاک افتاد
سکیت آینه سربازها زیاد شدند/ یکی از آنها نیست

و روزنامه ورق خورد بادها بردند/ حروف سربی را
و روزنامه ی او را گلوله ها خواندند/ چقدر خوانا نیست

هنوز برج نگهبانی ایستاده ببین/ کبوتری بر مین
رسید با همه ی خود مسافری غمگین/ ولی نه، یک پا نیست

و مرد خسته به دنبال یک نشانی بود/ و نامه خون آلود
درست بود نشانی درست بود ولی/ دری در اینجا نیست

معلم آمده بود و نبود مدرسه ای/ و با نگاه شمرد
ستاره، رؤیا، باران، نسیم، گلچهره/ سپیده، یلدا، نیست

چهار سرباز آوازهایشان زیباست/  هنوز هم زیباست
و در ادامه ی آوازهایشان این خاک/ هنوز بارانی ست
1118 0 5

نمی توانم با یک گل ازدواج کنم / محمدسعید میرزایی

شبی تمامی گل ها شدند مهمانم
چرا؟ برای چه اصلا؟ خودم نمی دانم

یکی نهاد صمیمانه سر به بازویم
یکی نشست غریبانه روی دستانم

یکی برای خودش ریشه کرد در جیبم
یکی شکوفه شد و سرزد از گریبانم

نگاه کردم و گفتم چه می کنید آخر؟
نه حجم باغچه ای کوچکم نه گلدانم

نمی توانم هرگز دوباره غنچه شوم
نمی شود که زمان را عقب بگردانم

درون ساعت من نیست قطره ای شبنم
اگرچه گاه پر از انتظار بارانم

نمی توانم با یک گل ازدواج کنم
شما گلید ولی من فقط یک انسانم
836 0 5

سرگشته اند قبله نماهای روزگار / محمدسعید میرزایی

ای وای کاروان به کجا می رود کجا؟
این ماهِ مهربان به کجا می رود کجا؟

سرگشته اند قبله نماهای روزگار
این کعبه ی روان به کجا می رود کجا؟

از مسجدالنبی است صدای اذان ولی
گلدسته ی اذان به کجا می رود کجا؟

ای رودهای همسفر! این ماهی غریب
برگشته ناگهان به کجا می رود کجا؟

این سر که خون صبح ازل جاری است از او
تا آخرالزمان به کجا می رود کجا؟

تاریخ را به پشت سر خویش می کشد
با مردم جهان به کجا می رود کجا؟

همراه می برد کلمات شهید را
این متن خونچکان به کجا می رود کجا؟

راوی نوشت ظهر دهم سر بریده شد
ننوشت خونِ آن به کجا می رود کجا؟
 
1274 0 5

چقدر دلخورم از این جهان بی موعود... / محمدسعید میرزایی

کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز

سوال می کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز...

چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛
از این زمین که پیاپی...وآسمان که هنوز...

جهان سه نقطه ی پوچی است، خالی از نامت؛
پر از «همیشه همین طور» از «همان که هنوز»

همه پناه گرفتند در پسِ «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می افتی!
ولی تو «باید»ی ای حسّ ناگهان که هنوز

در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جستجوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز

4212 1 4.47

اما تو با نیامدنت نیز حاضری / محمدسعید میرزایی

تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن

این قصه مال توست، بیا مهربان‏ترین!
کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟

این خانۀ پر از گلِ پژمرده هم هنوز
عادت نکرده است به مهمان نیامدن

باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان
مرگ است در تصور باران، نیامدن

اما تو با نیامدنت نیز حاضری
کم نیست از تو چیزی از این‏‎سان نیامدن

اشیاء خانه جملۀ تاریکِ رفتن‎‏اند:
آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن...

 

1998 0 3.5

هرگز ندیده کس به دو عالم زن این‌چنین ... / محمدسعید میرزایی

هرگز ندیده کس به دو عالم زن این‌چنین
خون خوردن آن‌چنان و سخن گفتن این‌چنین

در قصر ظالمان به تظلم که دیده است
شیرآفرین‌زنی که کند شیون این‌چنین

هر گونه‌اش پناه یتیمی دگر شده‌ست
آری بود کرامت آن دامن این‌چنین

زندان به عطر نافله‌ی خود بهشت کرد
زینب چراغ نامه کند روشن این‌چنین

پیش حسین اشک و به قصر یزید لعن
با دوست آن‌چنان و بَرِ دشمن این‌چنین

در دشت بیند آن تن دور از سر آن‌چنان
بر نیزه خواند آن سر دور از تن این‌چنین

آه ای سر حسین! چو سر در پی توام
خورشید من! به شام مرو بی‌من این‌چنین

از خون حجاب صورت خود کرده یا حسین
جز خواهرت که بوده به عفت زن این‌چنین؟

 

4685 0 4.91

فرشی برای گم‌شدگان زمین بگستر / محمدسعید میرزایی


ما برّه‌های گم‌شده بودیم در بیابان
مسحور ماه، ماهِ مه‌آلود، ماهِ پنهان

غمگین از این‌كه هر قدم از جمع ما یكی نیست
غافل از آن‌كه سخت رفیقند گرگ و چوپان

تا پای عقل می‌رسد امكان زندگی، كم
تا چشم كار می‌كند آوارگی فراوان

شهری پر از تورّم چیزی به نام عادت
شهری پر از تهوّع لفظ همیشه نان

زن‌های رنگ‌رنگ در اندازه مناسب
ارقام سخت نازل و برچسب‌های ارزان

مردانِ «دوست دارمت البته شرط دارد»
مردانِ «عاشق تواَم البته یك خیابان...» !

مردانِ «كاش عاشق من می‌شدی، عزیزم!»
مردانِ «بی‌خیال شو اصلاً ندارد امكان...» !

مردانِ چند فصل كتك‌خورده در معابر
مردانِ چون مجسمه‌ها یخ‌زده به میدان

مردانِ «من برادر كوچك‌تر تو هستم»
مردانِ «هیچ وقت ندارم، برو پدرجان»

مردانِ در صفوف طویل نیازمندی
رفتن به سینمای هوس، با بلیطِ «ایمان»

كودك گدا نبوده، ولی مادرش مریض است
كودك نشسته گل بفروشد، پدر به زندان

زن با لباس‌های گران، بچه اخم كرده
كودك به فكر دادن آدامس‌های ارزان

شاعر دوباره بی‌خبر از پشت، زخم خورده
شاعر همیشه بیشتر از بادها، پریشان

مردی در اولین شب عاشق شدن، شكسته
مردی در اولین پُكِ سیگار، گشته ویران

با دستبند، پیرهن راه‌راه، غمگین
مردی به فكر لحظه فرمان تیرباران

بر نعش ابر، حفره چشم ستاره خونین
در چنگ باد، جمجمه گیج ماه، لرزان

دوزخ زبانه می‌كشد از برگهای انجیل
«زقوم» سبز می‌شود از لابه‌لای قرآن

افتاده‌اند سایه بت‌ها به روی كعبه
وارونه است، نقشه دنیای رو به پایان

ای مرد «استعینوا بالصبر و الصلاه»
ای مردِ «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»

فرشی برای گم‌شدگان زمین بگستر
كمی به سمت پنجره‌های جهان بچرخان

این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین روز؟
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین‌سان؟

ما را فقط دو پلك نظر كن، چه جای حجت
ما را فقط دو نعره بشوران، چه جای برهان

خورشید آخرین شب دنیا بگو بیاید
این نقشه دریده وارونه را بسوزان

 

1665 1 5

دلم هوای سفرهای دیگری دارد / محمدسعید میرزایی

در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد

من آدمم ولی این قلب عاشق از شوقت
فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد
دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست
دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست
که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی
که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند
پل از تو درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس
و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا
همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه
شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است
شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیش خدمتت باشد
اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است تو خودت باشی
در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم
جهان دری ست که درهای دیگری دارد

2296 0 3.44

غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید / محمدسعید میرزایی

 

لطفاً از این غزل کمی آهسته بگذرید!
و شال و چتر و چکمه با خود بیاورید!
 
وقتی که برف، درّه ی این سطر را گرفت؛
احساس می کنید که انگار مرده اید
 
حالا چراغ را که نوشتم برای خود،
در برف، چند چادر کوچک، به پا کنید
 
در سطر بعد من به شما قول می دهم؛
حداقل به کلبه ی آرام، می رسید
 
حالا فقط اجازه دهید آخر غزل
من از شما جدا بشوم، گرچه بی امید
 
این سطر را، برای خودم، گریه می کنم؛
غمگین تر از تصور یک قفل بی کلید
 
برفی که هی از اول این متن آمده ست؛
حالا تمام شعر مرا می کند، سفید
3593 0 2.89

اما تو با نیامدنت نیز حاضری / محمدسعید میرزایی

تقویم، شرمسار هزاران نیامدن
یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن

این قصه مال توست، بیا مهربان‏ترین!
کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟

این خانۀ پر از گلِ پژمرده هم هنوز
عادت نکرده است به مهمان نیامدن

باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان
مرگ است در تصور باران، نیامدن

اما تو با نیامدنت نیز حاضری
کم نیست از تو چیزی از این‏‎سان نیامدن

اشیاء خانه جملۀ تاریکِ رفتن‎‏اند:
آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن...

 

1808 0 5

از بس که سرخ بود، زبان درخت ها / محمدسعید میرزایی

 

پیچید مثل باد، میان درخت ها
سروی شکست در هیجان درخت ها
 
شاید تبر سؤال شگفتی ز باغ کرد
که باز مانده بود، دهان درخت ها
 
- پاییزمان دوباره سر از سینه می بُرند!
- دیگر به سر رسیده زمان درخت ها!
 
- نشنیده اید، هیچ، تبردارهای پیر
سوگند می خورند به جان درخت ها!
 
تنها همین که ریشه ی آنها به خون رسید
رنگ یقین گرفت، گمان درخت ها
 
آن سوی جاده های مه آلوده ی غروب
با ابر، بسته شد، چمدان درخت ها
 
پس هر درخت، دست تکان داد و دور شد؛
و روی جاده ماند، نشان درخت ها...
 
پاییز، نارسیده سر سبزشان بُرید؛
از بس که سرخ بود، زبان درخت ها
3692 0 4.47

نفرین به روزگار کسی که تو نیستی / محمدسعید میرزایی

 

یک اسم، یادگار کسی که تو نیستی
اسمی به اعتبار کسی که تو نیستی
 
زندان ـ هزار و سیصد و پنجاه و پنج ـ مرد
عکسِ شماره دار کسی که تو نیستی
 
در پارک، صندلی کنار تو خالی است
در فکر او، کنار کسی که «تو» نیستی
 
مردِ مچاله ـ ساعتِ بیهوده ـ شهرِ گیج
یک زن، در انتظار کسی که تو نیستی...‏
 
تو مرده ای و چند بلوک آن طرف تری
او رفته بر مزار کسی که تو نیستی
 
نفرین به روزگار تو که نیستی کسی!
نفرین به روزگار کسی که تو نیستی!
2272 0 4.33

بارانِ هشت ساله فرو ریخت، تا خاک را «پرنده» بکارند / محمدسعید میرزایی

 

آن ظهر تابناک، پدر گفت: ای کاش هیچ گاه نبارند!
این تکه ابرهای تهیدست، چیزی برای خاک، ندارند...
 
- فرزند من! خدا نکند تو، خورشید را سیاه ببینی؛
این قلب ها به وهم اسیرند، این چشم ها به خواب دچارند
 
(و از لبش کبوتر سرخی، یک حرف را به سوی خدا برد؛
حتی کبوتران هم، امروز، آن حرف را به یاد ندارند)
 
آن گاه ابر و باد در آمیخت، پیشانی زمین، ترکی خورد،
تقویم های کهنه ورق خورد، تا سال و ماه را بشمارند
 
آن ظهر تابناک، پدر رفت، در خاطراتِ مزرعه گم شد
بارانِ هشت ساله فرو ریخت، تا خاک را «پرنده» بکارند
 
شاید فرشتگانِ مسافر، او را میان راه ببینند؛
او را به خانه اش برساندد، او را به بسترش بگذارند...
1986 0 5

دقایقِ «تو کی از راه می رسی» چه بدند! / محمدسعید میرزایی

 

دو چشم هات که راه ستاره را بلدند؛
جهانِ بی کلمه، بی نشانه، بی عددند...
 
تمامی کلماتم به گریه می افتند؛
دقایقِ «تو کی از راه می رسی» چه بدند!
 
برای دیدن چشمان شاید آبی تو،
تمام پنجره های شبانه در رصدند
 
کسی شبیه تو ـ چون ماه ـ از دریچه گذشت؛
هنوز غالب اشیا اسیر جزر و مدند
 
دقایقِ «تو کی از راه...» از تو می پرسند،
و سخت مضطرب از فکر «او نمی رسد» ند
 
تو کی؟ تو کی؟ تو؟ و با این سوال ابرآلود
دهان پنجره ها نیز، باز و بسته شدند
 
تو یک دقیقه، تو یک ثانیه، تو یک لحظه...
و از تو دفتر و ساعت چقدر حرف زدند
 
و هیچ وقت ندانسته اند، چشمانت
جهانِ بی کلمه، بی نشانه، بی عددند
2221 0 4.83

خورشید، ایستگاه ندارد، مسافران!‏ / محمدسعید میرزایی

 

شب پشت شیشه، ماه ندارد، مسافران!‏
شب، فرصت نگاه ندارد، مسافران!‏
 
در شب علائمی است، بخوانید و بگذرید
حتی «زمین» گناه ندارد، مسافران!‏
 
شب وسعتی است، مثل همیشه شبیه مرگ
شهر ستاره راه ندارد، مسافران!‏
 
شب، پاسبان پیر تمامی راه هاست
شب، بر سرش کلاه ندارد، مسافران!‏
 
بر صندلی خود بنشانید، مرگ را
خورشید، ایستگاه ندارد، مسافران!‏
1638 0 5

آمد، همیشه یک خبر تازه بوده است / محمدسعید میرزایی

 

آ - چند موج، قایقِ هاشور خورده - مَد
آمد، همیشه بوی گل سرخ می دهد
 
آمد، همیشه یک خبر تازه بوده است
آمد، همیشه از پی یک اسم، می رسد
 
آمد، و یک علامت پرسش تمام روز 
با یک «سه نقطه» دور سرم، چرخ می خورد...
 
هر اسم، قایقی است به دریای جمله ها
آن جا چقدر «آ» ست، خدایا، چقدر «مد»!
 
بر شیشه ی بخار گرفته، کدام روز
آمد، تو را دوباره به ساحل می آورد؟
 
من روز و شب به «آمد»نت فکر می کنم
اما اگر نه آه، چه بد می شود، چه بد!
 
حالا برای یافتن اسم خوب تو
آمد، تمام شعر مرا گریه می کند
 
«آمد» کنار جمله ی «هرگز نیامدی»
افتاد، مثل یک گل پژمرده، یک جسد 
1633 0 2.6

همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس / محمدسعید میرزایی

 

دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس
پر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس
 
تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه
شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس!
 
برای دیدن رؤیای جاده ها دارد؛
دو تا چراغ، دو تا چشم مهربان، اتوبوس
 
تمام مردم این شهر نیز می گویند؛
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس
 
غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛
به خواب می رود از دیدنِ جهان، اتوبوس
 
و از تصور یک خواب، اشک می ریزد
و سرفه می کند و می خورد تکان، اتوبوس
 
که پیر می شوم و جَرثقیل می خُورَدَم
و لاشه ای لب جاده ست، بعد از آن، اتوبوس...
 
سپیده چشم که وا می کند، هوا سرد است؛
و می شود پیِ پروانه ها روان، اتوبوس
 
چراغ های خطر را ندید، یک لحظه؛
و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان اتوبوس
 
و زیر یک پل متروک، با تنی خزه پوش
شده ست لانه برای پرندگان، اتوبوس...
4027 1 3.53

که عشق، تهمت تازه به متّهم بزند / محمدسعید میرزایی

 

نه من نمی خواهم ماه، از تو دم بزند!
و بی تفاوت، در شعر من قدم بزند!
 
نه هیچ دوست ندارم که بی جهت باران -
ببارد و کلمات مرا به هم بزند!
 
و هیچ اجازه ندارد، نسیم دیوانه
به هیچ چیز در این شعر، دست هم، بزند!
 
چرا که مرگ تو در انتهای این غزل است؛
- که عشق، تهمت تازه به متّهم بزند-
 
اگر چه هی عجله می کنی، ولی دستم-
نمی تواند اسم تو را قلم بزند
 
و حق ندارد، با من به جز تو هیچ زنی،
درون این غزل از مطلعش قدم بزند
 
کجاست مقطع آن؟ نه، نپرس، شاعرِ تو
نباید آن را در ذهن خود، رقم بزند:
 
........................................
........................................
1065 0 1

ستاره خاطره ها داشت، بی شمار از تو / محمدسعید میرزایی

گذشت رود ز یک ماهی و قطار از تو

و بعد یک چمدان ماند، یادگار از تو
 
ستاره، ساعت، دفترچه، تکه ای از ماه
و عکس کوچکی از آخرین بهار از تو
 
ستاره از شبِ عاشق شدن برایت ماند؛
ستاره خاطره ها داشت، بی شمار از تو
 
و ساعتی که پس از مرگ تو توقف کرد؛
نشانِ کوچکِ یک عمر انتظار از تو
 
پیاده رفتی، بر ریل روزها، آری
و چون قطار گذر کرد، روزگار از تو
 
هنوز مردم این شهر، از تو می گویند؛
غروب یکشنبه، ساعت چهار، از تو!
 
غروب یکشنبه، تو هنوز منتظری
و باز می گذرد، آخرین قطار، از تو
848 0

زنبیلش از تمامی گل های فصل، پُر / محمدسعید میرزایی

از چارشنبه آمد، از چارشنبه ها

با چترِ نیمه باز، و با گیسوی رها
 
انگار از تغزّل باران گذشته بود؛
زیبایی اش چقدر جوان کرد، کوچه را
 
زنبیلش از تمامی گلهای فصل ،پر
لختی کنار پنجره ام کرد، پا به پا
 
عطری شگفت حجم اتاق مرا گرفت؛
عطر سپید مریم، عطر اقاقیا
 
حس کردم آسمانی، در من شکفته است
لبریز بودم از هیجان پرنده ها
 
- بانویِ «بی چه اسم»! چرا؟ بایدم چه کرد؟
با اشتیاقِ «بی چه کنم»، عشقِ «بی چرا»!
 
از چارشنبه آمد، لبخند زد به من؛
در چارشنبه دور شد و رفت، بی صدا
 
تقویمِ «بی چه روز» ورق زد مرا و، رفت
با بادِ « بی کدام جهت»، راهِ «بی کجا»
 
تا نشنوم «نمی شود» اش را به بهت، کاش
نشنیده بود، «دوستتان دارمِ» مرا
 
در چارشنبه گم شد، در چارشنبه ها
با چترِ خیس، پلکِ تر و گیسوی رها... 
697 1 4

قطار دور از دست و کتاب دور از ياد / محمدسعید میرزایی

... درست، ثانيه ي ابر بود و ساعت باد

که ايستاد اينجا، حرف زد و به راه افتاد
 
- تو در قطاري گم کرده اي کتابي را،
قطارِ دور از دست و کتابِ دور از ياد!
 
و زن که مردي را متهم به دزدي کرد؛
به روي گوشه اي از آن، نشان عشق، نهاد...
 
سؤال کردم، آن اتفاق آبي را
سؤال کردم: دريا، کي اتفاق افتاد؟
 
دو چشم نيلي، تنها دو چشم نيلي بود-
که برق جذبه ي جادويي اش، جوابم داد:
 
تو در قطاري گم کرده اي کتابي را
قطار دور از دست و کتاب دور از ياد
 
قطار رفت و فراموش شد، کتابِ بزرگ
تمامي کلماتش به باد رفت، به باد...

 

680 0

زن که انگار بیشتر رؤیاست، چمدانی پر از «جهان» دارد / محمدسعید میرزایی

مرد را فکر می کند یک زن: مرد یک روز، یک عدد بوده ست

بعد یک اسمِ ناتمام شده، آخرین بار یک جسد بوده ست
 
زن ـ بی آنکه بخواهد ـ این هفته مرد را منتظر می اندیشد
(مرد هر بار آمده راهش، پشت یک اتفاق، سد بوده ست)
 
زن به فکر قرار می افتد، می کشد یک چهارراه بزرگ
(مرد گم کرده راه، می آید، زن ولی راه را بلد بوده ست)
 
زن به این فکر می کند هر روز، که به او مرد، نامه بنویسد
(مرد هر بار نامه ای داده، پاسخش باز، دست رد بوده ست)
 
زن همیشه ـ فقط برای خودش ـ خانه ای فرض می کند در مه
جاده ای می کشد که مرد، در آن «آنکه هرگز نمی رسد» بوده ست
 
زن که انگار بیشتر، رؤیاست، چمدانی پر از «جهان» دارد:‏
‏قتل هایی که بی اثر مانده، جرم هایی که بی سند بوده ست
 
مرد را فکر می کند یک زن: مرد، گنگ است، مرد غمگین است
مرد، بی آنکه فکر هم بکند، خاطراتش همیشه بد بوده است
680 0

ای قرمز مشوّش، در آبیِ رها!‏ / محمدسعید میرزایی

ای قرمز مشوّش، در آبیِ رها!‏

در آب رودخانه رسیدند انارها؟
 
باران شدی، گذشتی و رنگین کمان شدی
جاری شدی و رود شدی، تا به ناکجا
 
قرمز، کبود و نیلی محزونِ یک غروب
پرسیده ام همیشه از این رنگ ها، ترا
 
اما چهارشنبه لباس تو آبی است
با شال و چتر می کِشمت باز از ابتدا
 
یک چتر زرد، یک زن و یک جاده ی بنفش
در ایستگاه ـ منتظر یک غریبه تا...‏
 
اینجا ولی تمام شده رنگ های من؛
از این به بعد، محو شده زیر برفها
 
با دست های یخ زده در لا به لای برف
حالا منم به جستجوی ردی آشنا
 
بانویِ روزهای آبی و این روزها سپید!‏
رؤیای چارشنبه کجا و شما کجا؟
 
یک سال شد که منتظر چارشنبه ام
این هفته چارشنبه ندارد، برای ما؟
 
تقویم را ورق زدم اما نیافتم؛
باید چه کرد هفته ی بی چارشنبه را؟‏
886 0 3.67

در خانه ی قدیمی دنیا، دو صندلی..‏ / محمدسعید میرزایی

 

یک»
 
پس میز، چیده شد آنجا، با دو صندلی
پس یک دقیقه منتظر ما، دو صندلی
 
یک کلبه لا به لای صدف ها و آفتاب
آن جا برای خانم و آقا، دو صندلی
 
‏-ساعت به روی شاخه ی دست تو میوه ای است!‏
‏-هم ریشه اند با من و گل ها، دو صندلی!‏
 
‏- رویایشان همیشه دو تا دوست بوده است
روزی که آمدند به اینجا، دو صندلی
 
‏‏‏- جایی برای با تو نشستن نمانده است
نه یک اتاق سبز، نه حتی دو صندلی؟
 
‏- بگذار از من و تو بماند به یادگار‏‏
در خانه ی قدیمی دنیا، دو صندلی..‏
 
دو»
 
پس میز، چیده شد، و تو هرگز نیامدی
و من فقط قدم زدم اما دو صندلی،‏
 
عمری دویده اند پی خاطرات ما
افتاده اند روز و شب از پا، دو صندلی
 
حالا چهار سال مه آلود فاصله است
از چشم های ابری ما، تا دو صندلی
 
سه»
 
آهسته گریه می کنم و راه می روم
سمتِ غروب، گرم تماشا، دو صندلی
 
خورشید و ماه، جای من و تو نشسته اند؛
در پشت میزِ آبیِ دریا، دو صندلی
 
پس میز چیده شد، و تو... اصلاً چه می کند
یک شاعرِ بدون غزل، با دو صندلی؟!‏ 
1490 0 4.4

زنی که گمشده در پشت نقطه چین، «غزل» است / محمدسعید میرزایی

زنی مردد، در ابتدای این غزل است؛

که فکر می کند این دیگر آخرین غزل است
 
زنی که می رسد از راه و بعد خواهد گفت:‏
چقدر متن عجیبی است این، ببین غزل است؟
 
و او به شاعر خود با ثبات می گوید:‏
که شاعرانه ترین باورت، همین غزل است
 
چه ساده می گذرم از کنار رؤیایم
همین زنی که به هر شکل، بهترین غزل است
 
فرا نمی بَرَدَش پلکان ابیاتم
ولی هنوز به پرسش که چندمین غزل است؟
 
زنی غریبه، زنی منتظر، زنی دلتنگ
زنی که گمشده در پشت نقطه چین، «غزل» است
 
زنی که منتظر شاعری مه آلود است
کنار پنجره ی آخر زمین، «غزل» است
 
زنی که آمده از حافظ و رسیده به ما
زنی همیشه، که در انتهای این غزل است
1672 0 4.27

فقط يكي دو قدم مانده تا بهار شدن / محمدسعید میرزایی

درخت منتظر ساعت بهار شدن
و غرق ثانيه هاي شكوفه بار شدن

درخت، دست به جيب ايستاده آخر فصل
كنار جاده، در انديشه ي سوار شدن

درخت منتظر چيست؟ گاري پاييز؟
و يا مسافر گردونه ي بهار شدن ؟

و او شبيه به يك كارمند غمگين است
درست لحظه ي از كار بركنار شدن

گرفته زير بغل، برگه هاي باطله را
به فكر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

 درخت، ديد به خوابش كه پنجره شده است
ولي ملول شد از فكر پر غبار شدن

و گفت پنجرگي .... آه دوره ي سختي ست
بدون ِ پلك زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که يك صندلي شود مثلاً
و جاي دار شدن، چوبه مزار شدن

درخت،ارّه شد و توي كاميون افتاد
فقط يكي دو قدم مانده تا بهار شدن

 و سر در آورد از كارگاه نجاري
پس از بريده شدن، خيس و تابدار شدن

 ولي درخت ندانست قسمتش اين بود
برايِ يك زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن
7019 2 4.08

با دست بسته کار گشای جهان شده / محمدسعید میرزایی

این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده

یک لحظه ایستاده که سرها روند پیش
یک دم نشسته منتظر کودکان شده

یک جا ز پیر کوفه شنیده است ناسزا
یک جا به سنگ کودک شامی نشان شده

هم شاهد غروب گل ارغوان به خون
هم راوی حدیث لب خیزران شده

با پای خسته راه بر خلق آمده
با دست بسته کار گشای جهان شده

ای دیده داغ کودک شش ماهه تا به پیر
آه ای بهار تا گل آخر خزان شده

بعد از برادر و پدر و خواهر و عمو
تنهاترین ستارۀ هفت آسمان شده

از بس گریسته است چنان شمع در سجود
از خلق، آفتاب مزارش نهان شده

3217 1 4.29

بس کن! تمام خاطره های مرا بده / محمدسعید میرزایی

بس کن! تمام خاطره های مرا بده
خوابِ مرا بده، رویای مرا بده

میزی بچین برای من از غصه و شراب
یک صندلی بیاور، جای مرا بده

در کاسه های چوبی چشمم نمک بریز
پلکم جذامی است، غذای مرا بده

تو دخترِ دو ساله و من مردِ کوچکت
بیمار کن مرا و دوای مرا بده

با استکان و قوری اسباب بازی ات
هر روز، مثلِ مادر، چای مرا بده

اول برو لباس عروسیت را بپوش
بعداً بیا و رخت عزای مرا بده

دیروز می شوم که بیایی، بیا و تا
دیروز تر شوم، فردای مرا بده

حرف از سکوت نیست، تو با پلک هم زدن
یک یک جوابِ مسئله های مرا بده

موهات را چرا نَجَوم؟ تو عروسکی!
پلکی بزن، جواب چرای مرا بده

بس کن! بِکَن لبانِ خودت را از آینه
سهمِ تمامِ آینه های مرا بده

در خواب، قیچی ام کردی، دور ریختی
حالا فقط بیا و صدای مرا بده

 هر وقت خواستی بروی، جمع کن مرا
کفش مرا بیاور، پای مرا بده

حالا فقط به خاطر این شعر هم شده
انگشت های من، امضای مرا بده

3135 1 3.67

تخته سیاه / محمدسعید میرزایی

آقای سین! به فرض شما هم در این خیال
ماندید و شد، کسی به شما می دهد مجال؟

آقای ب! به خانم وِ  وام می دهید؟
این بود طرح ِ بودجه ی انتهای سال؟

آقای دال! داعیه دار خشونتید؟
آقای جیم! کی به شما می دهد مدال؟

آقای میم! خانم ر ِ! این چه صحبتی است؟
اصلا درست نیست، در این باره، این مثال!

آقای اَ کمی متمایل به چپ شده است
آقای ت ِ به راست و... سر به هواست ذال

آن وقت زنگ می خورد و خواب می روند
بر تخته ی سیاه: الف، ب، ت، جیم، دال، ...
2563 2 4.71

فرشی برای گم‌شدگان زمین بگستر / محمدسعید میرزایی

ما برّه‌های گم‌شده بودیم در بیابان
مسحور ماه، ماهِ مه‌آلود، ماهِ پنهان

غمگین از این‌كه هر قدم از جمع ما یكی نیست
غافل از آن‌كه سخت رفیقند گرگ و چوپان

تا پای عقل می‌رسد امكان زندگی، كم
تا چشم كار می‌كند آوارگی فراوان

شهری پر از تورّم چیزی به نام عادت
شهری پر از تهوّع لفظ همیشه نان

زن‌های رنگ‌رنگ در اندازه مناسب
ارقام سخت نازل و برچسب‌های ارزان

مردانِ «دوست دارمت البته شرط دارد»
مردانِ «عاشق تواَم البته یك خیابان...»

مردانِ «كاش عاشق من می‌شدی، عزیزم!»
مردانِ «بی‌خیال شو اصلاً ندارد امكان...»

مردانِ چند فصل كتك‌خورده در معابر
مردانِ چون مجسمه‌ها یخ‌زده به میدان

مردانِ «من برادر كوچك‌تر تو هستم»
مردانِ «هیچ وقت ندارم، برو پدرجان»

مردانِ در صفوف طویل نیازمندی
رفتن به سینمای هوس، با بلیطِ «ایمان»

كودك گدا نبوده، ولی مادرش مریض است
كودك نشسته گل بفروشد، پدر به زندان

زن با لباس‌های گران، بچه اخم كرده
كودك به فكر دادن آدامس‌های ارزان

شاعر دوباره بی‌خبر از پشت، زخم خورده
شاعر همیشه بیشتر از بادها، پریشان

مردی در اولین شب عاشق شدن، شكسته
مردی در اولین پُكِ سیگار، گشته ویران

با دستبند، پیرهن راه‌راه، غمگین
مردی به فكر لحظه فرمان تیرباران

بر نعش ابر، حفره چشم ستاره خونین
در چنگ باد، جمجمه گیج ماه، لرزان

دوزخ زبانه می‌كشد از برگهای انجیل
«زقوم» سبز می‌شود از لابه‌لای قرآن

افتاده‌اند سایه بت‌ها به روی كعبه
وارونه است، نقشه دنیای رو به پایان

ای مرد «استعینوا بالصبر و الصلاه»
ای مردِ «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»!

فرشی برای گم‌شدگان زمین بگستر
كمی به سمت پنجره‌های جهان بچرخان

این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین روز؟
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین‌سان؟

ما را فقط دو پلك نظر كن، چه جای حجت
ما را فقط دو نعره بشوران، چه جای برهان

خورشید آخرین شب دنیا بگو بیاید
این نقشه دریده وارونه را بسوزان
1291 0

لب‌تشنه است و آینه کوثر است، این / محمدسعید میرزایی

ای روزگار سفله! علی‌اکبر است، این
آیینه‌ ملاحت پیغمبر است، این

بابش امام مطلق و جدش رسول حق
از تیره‌ شریف‌‌ترین مادر است، این

دردانه‌ عزیز حسین است، این جوان
ماه علی نشان و علی گوهر است، این

تیغش چه می‌زنید؟ به خونش چه می‌کشید؟
آخر ز احمد آینه‌ای دیگر است، این

ای سفلگان! هر آینه باور که می‌کند؟
لب‌تشنه است و آینه کوثر است، این

ای کوفیان! که در ظلمات است، جانتان
ماه تمام، آیت روشن‌گر است، این

این هدیه‌ حسین به دامان فاطمه است
شاخ شکسته است، گل پرپر است، این

گر چشم آهوانه‌ او، خون گرفته است
صبح بهشت در نظرش مضمر است، این

راوی نوشت: یاد حرم کرد و باز گشت
نزد حسین آمد و گرم نیاز گشت
2055 0 5

امیر! دست تو را دست عشق بالا برد / محمدسعید میرزایی

خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، می غدیر تو را

امیر! دست تو را دست عشق بالا برد
که اهل کوفه نبینند سر به زیر تو را

جهان به سجده در افتاد و عرشیان خدای
به احترام نشاندند بر سریر تو را

کلید سلطنت و گنج عافیت با توست
که هست در دو جهان مسندی خطیر تو را

ز جور خلق، پیمبر ز پای می‌افتاد
اگر نداشت به هر عرصه دستگیر، تو را

پنـاه پیـری و نـان آور یتیمـانی
چگونه دوست ندارد جوان و پیر تو را

تو کیستی که تو را عرش، خاک راه، امّا
به خوابگاه، یکی بافۀ حصیر، تو را

تو کیستی که نمازت دمی شکسته نشد
اگر چه بود به پا زهر خورده تیر، تو را

یقین که تا به ابد پایبند مهر تو شد
چگونه بود مگر، رحم بر اسیر، تو را؟

ز ابر رحمت تو بادها چه دانستند
که خوانده‌اند همه در تبِ کویر، تو را

به جز تو هیچ ولی در همه جهان نشناخت
کسی کـه دیـد در آیینۀ غدیـر تو را
2597 0 5

شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را / محمدسعید میرزایی

شب است، پنجره ای می کشم، نبند آن را
که صبح، بشنوی از آن صدای باران را

اتاقِ من پُر گنجشک می شود، کافی است
کنارِ هم بکشم، ریزه ریزه ی نان را

ولی تو نیستی انگار، باز یادم رفت
که من تو را بکشم، دخترِ گریزان را

و بعد، دخترکِ آبرنگ می خواهد
که بر سرش بکشم زود چتری، ارزان را

نگاه می کند اما مرا نمی بیند
که رنگ داده ام آن گیسوی پریشان را

به گریه می افتد، دستمال می دهمش
که زود پاک کند چشم های گریان را

به راه می افتد، من دوباره با عجله
به سمتِ خانه ی خود می کشم خیابان را

و بعد، منتظرش می شوم که در بزند
و می کشم پس از آن میز و تخت و گلدان را

و چترِ خود را بر میز می گذارد و باز
به ساعتِ سفر از یاد می برد آن را

و دور می شود و تا من آسمانش را
از ابر پاک کنم، گم شده است باران را

3460 0 4.36

مرور شد همه ی خاطراتم از اول / محمدسعید میرزایی

گریستم همه ی راه را غزل به غزل
مرور شد همه ی خاطراتم از اول

همیشه مقصد من چارراه دوم بود
و بعد، چند قدم تا به کوچه ی اول

درست آمده ام راه را، همین کوچه است
غریبه نیستم اینجا به چشم اهل محل

چه خوب بود که می شد دوباره در بزنم
و یا بدانم در خانه هست، حدّاقل

و یا بدانم این بار خواستگارش کیست
نمی گذارد اگرچه به هیچ مرد، محل

و یا کسی که قرار است، عاشقش بشوم
و مال من بشود رفته است از اول

همیشه دیر رسیدم، همیشه خوابم برد
همیشه جا ماندم مثل کودکی تنبل

2602 0 4.33

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند / محمدسعید میرزایی

زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیرِ غائبِ مفرد کند، شهید کند

شناسنامه ی دردِ تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند

به دستمالِ نسیم آمده است، این پاییز
که زخم های اناریت را سپید کند

میان بقچه ی عطرش نشد که دخترِ باد
سپیده دم، گلِ زخمِ تو را خرید کند

زده است خیمه بر این باغ، ابری از اندوه
که ردّ پای تو را نیز، ناپدید کند

زمانه بافت لباسِ عزا به قامتِ تو
که خود تهیه ی اسبابِ روز عید کند

زمانه خواست که در خانقاهِ تاول ها
تو را مراد کند، درد را مرید کند

کنون زمانه ی شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیب غزل، مصرعی جدید کند

حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»
مقام توست اگر وصف «بایزید» کند

خدا نخواست سرت را فقط بگیرد، خواست
که ذره ذره تمامِ تو را شهید کند

7820 1 4.2

انسان منقطع شده از نون و آ و سین / محمدسعید میرزایی

انسان بی گذشته ی تنها فقط همین
از خود شروع می شود -از چند نقطه چین-

انسان کوچک ِ «بی از این پیش» ، سطرسطر
آهسته می رود به سوی «هرچه بعد از این»

در فکر یک مکعب تاریک و کوچک است؛
انسان بی طبیعت، بی خانه، بی زمین

انسان ِ عینک و چمدان و کتاب و کفش
بی دست و پا و چشم و دهان، بی جهان و دین

انسان ِ قطعه قطعه ی بی هیچ خاصیت
انسان ِمنقطع شده از نون و آ و سین

انسان منبسط شده و منقبض شده
انسان ِ هی به فکر خود ، آرام و خشمگین

انسان لحظه لحظه فرو رفته توی خود
روزی سقوط می کند آنسوی نقطه چین
3416 1 4.67

هميشه مرگ همان گل‌فروش رهگذر است / محمدسعید میرزایی

و مرگ در چمدان تو، جاده منتظر است
‌نه، استخاره نكن، تازه او‌ل سفر است

و پيش از آنكه بخواهي به مرگ فكر كني
از اتفاق دلت مثل آنكه با‌خبر است

نه زود مي‌رسد، آري، نه مي‌كند تأخير
كه هم دقيقه‌شناس است و هم حسابگر است

بدون مرگ از اينجا نمي‌رويم كه مرگ
براي خانه دنيا د‌رست مثل در است

دري كه روبه‌رويت باز مي‌شود ‌آرام
در آن زمان كه هياهوي عمر پشت‌ سر است

و مرگ را شب‌ها وقت خواب مي‌بوييم
كه عطر پاك همان شبدر چهارپر است

و مي‌رسد كه گلي را به دست ما بدهد
هميشه مرگ همان گل‌فروش رهگذر است

و بهترين گل خود را به تو تعارف كرد
چرا‌كه ديد به دست شما قشنگ‌تر است

و مرگ گوشه‌اي از عكس يادگاري ما
و جاي خالي‌‌ تو پيش مادر و پدر است

چقدر با عجله مي‌روي، مسافر من!
به اين سفر كه براي تو آخرين سفر است

چه بي‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌اي
نه، استخاره نكن، چشم مادرت به در است

و مرگ در چمدان تو بر لب جاده
و تو كه با چمدانت، و جاده منتظر است

3158 1 3.88

و مثل بغض مي ترکد گوشه ي غزل / محمدسعید میرزایی

توپي سفيد و صورتي اينجا در اين غزل
هي غلت مي خورد، همه ي مردم محل-

فرياد مي زنند: کجا توپ مي رود؟
و بين بچه ها سر آن مي شود جدل

آن وقت مي رسد سر بيتي که کودکي
با چوبدست مي کند آن توپ را بغل:

«من پا ندارم و تو بدردم نمي خوري
اما بيا و دوست من باش لا اقل

باباي من اگر چه فقير است، بد که نيست
چون قول داده پاي مرا مي کند عمل»

مي گريد و مي افتدش از دست توپ و بعد
جا مي خورد به قهقه ي مردم محل

اين توپ پله پله مي افتد ز بيت هام
و مثل بغض مي ترکد گوشه ي غزل
1657 0 4.5

من مردِ کور می شوم، این بیت: کوره راه / محمدسعید میرزایی

یک صندلی گذاشته ام جای اسمِ ماه
تا تو بیایی و بنشینی به اشتباه

اما تو باز، اولِ این شعر، غایبی
مثل سکوت، یا کلماتی شبیهِ آه

این صندلی خالی را پاک می کنم
و می نویسم آخر این بیت: ایستگاه

تا باز دست تو بخورد روی شانه ام
من مردِ کور می شوم، این بیت: کوره راه

این بیت را محاکمه تشکیل می دهم
با دستبند، می رسم از راه، بی گناه

تنها به شرطِ این که تو از حاضران شوی
من مرد متهم، همه ی بیت: دادگاه

خود را به تیرباران محکوم می کنم
حتی به جرم های خودم می شوم گواه

این بیت، سمت جوخه ی اعدام می روم
با پای زخم، پیرهن زرد راه راه

خونم به روسری تو پاشیده می شود
این بیت را که با عجله می کنی نگاه

آن وقت توی قبرم بیدار می شوم
شب، با صدای رد شدن کفش های ماه

تو می توانی آمده باشی و یک غروب
بر سنگ من گذاشته باشی گلی سیاه

حالا کدام بیت می آیی؟ کدام سطر؟
حتی به یک بهانه ی کوچک، یک اشتباه

حالا تو باز آخر این شعر غائبی
مثل سکوت یا کلماتی شبیهِ آه
4524 0 4.6

«آن مرد رفت» با من، در ایستگاه بود / محمدسعید میرزایی

«آن مرد رفت» با من، در ایستگاه بود
مثل گلی بنفش، در آن ساعت کبود

«آن مرد رفت» یک کت و شلوار قهوه ای
با دکمه های تیره و کفش سیاه بود

«آن مرد...» دستمال مرا خیس اشک کرد؛
پس در گلوی جاده فرو ریخت، مثل رود

«آن مرد رفت» شکل خداحافظی گرفت؛
لبخند زد و خاطره ای شد ولی چه زود

بابا... ولی نه، آن اتوبوس سفید رفت
تاریک بود، پنجره اش در میان دود

آن مرد رفت بیت طویل سفر؟ نه آه
او را نمی-برای همیشه- توان سرود

آن مرد رفت یک غزل ناتمام ماند؛
وقتی که می نوشته شد آن مرد، رفته بود...
4651 0 5

لطفاً از این غزل کمی آهسته بگذرید! / محمدسعید میرزایی

لطفاً از این غزل کمی آهسته بگذرید!
و شال و چتر و چکمه، با خود بیاورید!

وقتی که برف، درّه ی این سطر را گرفت؛
احساس می کنید، که انگار مرده اید

حالا چراغ را که نوشتم برای خود
در برف چند چادر کوچک به پا کنید

در سطر بعد من به شما قول می دهم؛
حدّ اقل به کلبه ای آرام می رسید

حالا فقط اجازه دهید آخر غزل
من از شما جدا بشوم، گرچه بی امید

این سطر را، برای خودم، گریه می کنم؛
غمگین تر از تصوّر یک قفل بی کلید

برفی که هی از اوّل این متن آمده است؛
حالا تمام شعر مرا می کند سفید
1917 0

تاریخِ تنهایی خود را می نویسم / محمدسعید میرزایی

تاریخ تنهایی خود را می نویسم
تاریخ را یک مردِ تنها می نویسد
دنیا اگر چه خواب هایم را ندیده است
تاریخ دارد قصه ام را می نویسد

تاریخ دارد خواب می بیند که من هم
روزی میانِ مردمِ یک شهر بودم
یک روز من هم عاشقی کردم- نکردم؟
تاریخ، آیا هیچ از اینها می نویسد؟

من بر زنانی عشق ورزیدم که ایشان
دیوانه ام خواندند و شعرم را نخواندند
بر مردمانی شعر خود خواندم که انگار
از سنگ بودند آه...آیا می نویسد؟

من جنگ هایی دیده ام با کشتگانی
بی یادبود و بی کتیبه، قتل هایی
بی اعتراف...و باز هم می پرسم آیا
تاریخ حرفی می زند یا می نویسد؟

تاریخ، خود را می نویسد نه مرا، من
تاریخِ تنهایی خود را می نویسم
با این همه، او هم کنارِ کشتگانش
نامِ مرا امروز و فردا می نویسد
1688 0 5

چیزی ندارم از تو، پشیمانم از خودم / محمدسعید میرزایی

سر می کشم در آینه حیرانم از خودم
بر من چه رفته است که پنهانم از خودم؟

خود را مرور می کنم و فکر می کنم
من جز حدیث رنج چه می دانم از خودم؟

عمری است هر چه می کشم از خویش می کشم
باید دوباره روی بگردانم از خودم

آن رهبرم که گرچه همه رهروم شدند
برگشته در هوای تو ایمانم از خودم

باید دگر به خویش بگویم که عاشقم
تا کی همیشه چهره بپوشانم از خودم؟

از تن به تیغ عشق سرم را جدا نما
تا چهره ای دوباره برویانم از خودم

هر روز می روم سر آن کوچه ی قدیم
آن قدر پر شتاب که می مانم از خودم

شاید دگر نبینی ام اما برای توست
این آخرین ترانه که می خوانم از خودم

امشب چگونه از تو بگویم، چگونه آه...
چیزی ندارم از تو، پشیمانم از خودم
2572 0 2.5

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می افتی! / محمدسعید میرزایی

کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز

سوال می کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان، که هنوز...

چقدر دلخورم از این جهانِ بی موعود؛
از این زمین که پیاپی...وآسمان که هنوز...

جهان سه نقطه ی پوچی است، خالی از نامت؛
پر از «همیشه همین طور» از «همان که هنوز»

همه پناه گرفتند در پسِ «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتماً»ی و اتفاق می افتی!
ولی تو «باید»ی ای حسّ ناگهان که هنوز

در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شده
به جستجوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز
3966 4 4.78

چه زود پیرتر از خود شدی، چرا شاعر؟ / محمدسعید میرزایی

رسیدی و نرسیدی به انتها، شاعر
و خط زدی، خود را، باز از ابتدا شاعر

نگاه کن، کلماتت سپیدتر شده اند!
چه زود پیرتر از خود شدی، چرا شاعر؟

کدام صفحه، چه شعری نوشته بود تو را؟
کدام سطر قدم می زنی، کجا شاعر؟

در آب می بینی، حجم هیچ بُعدت را؛
و شانه ات را در زیر برف ها، شاعر

کجاست خانه ی تو، چند سطر، پایین تر؟
و کیست آن که تو را می زند صدا شاعر؟

زنی که با کلمات همیشه ی آبی
ز جاده آمد و لبخند زد تو را شاعر؟

ولی همان زن، در یک- دو سطر آن سوتر
نمی شناخت تو را، از تو شد جدا، شاعر

فقط خطوط موازی قدم زدند، تو را
تو مرده بودی، خود را، از ابتدا شاعر
1749 0 2